اي صبا با توچه گفتند که خاموش شدي

شاعر : شهريار

چه شرابي به تو دادند که مدهوش شدي اي صبا با توچه گفتند که خاموش شدي
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدي تو که آتشکده‌ي عشق و محبت بودي
که خود از رقت آن بيخود و بي‌هوش شدي به چه دستي زدي آن ساز شبانگاهي را
چه شنفتي که زبان بستي و خود گوش شدي تو به صد نغمه، زبان بودي و دلها همه گوش
نه گمان دار که رفتي و فراموش شدي خلق را گر چه وفا نيست و ليکن گل من
تو هم آميخته با خون سياوش شدي تا ابد خاطر ما خوني و رنگين از تست
نازنينا چه خبر شد که کفن پوش شدي ناز مي‌کرد به پيراهن نازک تن تو
که به ناهيد فلک همسر و همدوش شدي چنگي معبد گردون شوي اي رشگ ملک
با نسيم دم اسحار هم آغوش شدي شمع شبهاي سيه بودي و لبخند زنان
که تواش شيفته‌ي زلف و بناگوش شدي شب مگر حور بهشتيت، به بالين آمد
واي بر من که توام خواب شب دوش شدي باز در خواب شب دوش ترا مي‌ديدم
به چه گنجينه‌ي اسرار که سرپوش شدي اي مزاري که صبا خفته به زير سنگت
آتشي بود در اين سينه که در جوش شدي اي سرشگ اينهمه لبريز شدن آن تو نيت
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدي شهريارا به جگر نيش زند تشنگيم